سارا گل

سارا گل

از بدو تولد تا .......
سارا گل

سارا گل

از بدو تولد تا .......

تولد ۲

 کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت وپرسید که: می گویند فردا شما مرا به
زمین می فرستید اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به
آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: از بین تعداد بسیاراز فرشتگان.من یکی رابرای تو در نظر
گرفته ام و او از تونگه داری خواهد کرد.
اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برود یا نه و گفت : اما اینجا( دربهشت) من هیچ
کار یجزخندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستنند
خداوند لبخند زدو پاسخ داد: فرشته ی  تو برایت آواز خواهد خواند هر روزبه تو لبخند
خواهد زد.عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
کودک ادامه داد: من چطورمی توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها نمی دانم.؟
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو زیبا ترین و شیرین ترین واژه هایی را که
ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد وبا دقت وصبوری به تو یاد خواهد
داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت:وقتی میخواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟
اما خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دستهایت را در کنار هم قرار
خواهد داد و به تو یاد خواهد داد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را بر گرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی
می کنند  چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
خداوند گفت: فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد.حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم
ناراحت خواهم بود
خداوند لبخندزد وگفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد وبه
توراه بازگشت نزد من را خواهد آموخت: گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده می شود.کودک می دانست که
باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سئوال از خداوند پرسید: خدایا اگرقرار است که من حالا بروم لطفا نام فرشته ام را به من بگویی خداوند شان او را نوازش کرد و
پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد.به راحتی می توانی او را ((مادر)) صدا کنی
 .

 


 

 

این هم روز مراسم و سور تولد دختر گلمه (اینجا دخترم حدودا ۱۵ روزشه )   

 

 

  

این هم عکسی که وقتی از خواب پا شد ازش گرفتیم   

 

 

 

  

  

 ببین دخمرم چقدر ناناژه ؟    

 

 

 

 

                                                      حرف دل 

 

 

مرا جز یاد تو اندیشه ای نیست                               همیشه در دلم جای تو خالیست  

امید روشن شبهای تاری                                         که یادت همدم شب زنده داریست   

فراغت درد بی درمانم ای دوست                            تو صیادی که صید اندر پی اوست  

هزاران گفتنی در سینه مانده                                  کتاب غصه ام را کس نخوانده  

غزل با تو شکفت ترانه گل کرد                                 هزاران شعر آشقانه گل کرد  

حضورت آفتاب هستی ام بود                                   بهار آرزو مستانه گل کرد

 

 

 

 

 

  

 موهاشو ببین چقدر بلند شده اه اه اه اه  

  

 

  

 این هم روز عید قربان 87 که بغل عمو مجیدشه تو حیاط بابابزرگ  

 

 

 

  

  

 اینجا دخمرم می خواد بره فلسطین برای کمک 

 

 

 

 

 

  

 اولین روزی که خواستیم  جز مامانا بهش چیز بدیم که مم کنه  

 

 

 

 

حرفهای سارا با خدایش اینچنین است: 

 

بارالها!
بگذار شایسته ی بنده نوازیت باشم، بگذار بوی خاک و عطر سجاده، مشامم را پر کند، بگذار لغزش اشک را که در پی یافتن رو شنایی، گونه هایم را در می نوردد احساس کنم و بگذار در فراق خود، به قرب و عنایت تو نائل شوم.

 

عقل و عشق

عقل گوید من دلیل هر نمودم

عشق گوید من شهنشاه وجودم

عقل گوید آگه از هر شر و خیرم

عشق گوید برتر از اینهاست سیرم

عقل گوید من به هستی رهنمایم

عشق گوید نیستی را ره گشایم

عقل گوید من نگهدار وجودم

عشق گوید فارغ از بود و نبودم

عقل گوید من نظام کایناتم

عشق گوید رسته از قید جهانم

عقل گوید کشف معقولات خوانم

عشق گوید علم مجهولات دانم

عقل گوید از خطرها می رهانم

عشق گوید در خطرها من امانم

عقل گوید رهنما و راه دانم

عشق گوید من به راهی بی نشانم

عقل گوید من نشان افتخارم

عشق گوید بی نشانی خاکسارم

عقل گوید عالم و صاحب کمالم

عشق گوید من به دنبال وصالم

عقل گوید اهل فن و هوشیارم

عشق گوید با فنونت نیست کارم

عقل گوید من خبیر و نکته دانم

عشق گوید بی خبر از این و آنم

عقل گوید اهل بحث و قیل و قالم

عشق گوید من قرین وجد و حالم

عقل گوید من چراغ تیره روزم

عشق گوید نوربخش دل فروزم 

 

 

  

 این عکس ها هم ماله چندروز پیشه (18/11/87)  

 

 

 

  

  

 الهی که لبت همیشه خندان  و دشمن دلت همیشه گریان 

 

 

  

  

  

 اینقدر نخور دستاتو دیگه تمومشون کردی دخملکم  

 

 

 

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
سیاه مست چهارشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 10:45 ب.ظ http://alcohol.blogsky.com/

چقدر تو این وبلاگ عشق موج میزنه
منم بهت تبریک میگم
از روز تولد تا ...
خیلی جالب بود

سلام
متشکرم از اینکه به وبلاگ دختر نازم یعنی ار تولد تا .... تشریف آوردی.
و از اینکه نظر مساعد هم داشتی متشکرم

محسن پنج‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:42 ق.ظ http://yozarsio11.blogfa.com

برای با تو بودن بهانه نمی خواهم بجز دلت دگر آشیانه نمی خواهم
سلام
دست مریضاد ُ آنچه در این صفحه ودر صفحه صفحه وبلاگتون به چشم می خورد تراوش آسمانی ترین واژه ها ی هستی و نماد عشق و سرزندگی است سور وسرور وعشق گوارایتان
دوستی را دوست بدارید وبه هم هدیه کنید که هستی فزای زندگی است
تقدیم با عشق به تو!

[ بدون نام ] چهارشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:55 ق.ظ

کودک دلم روزی ز من پرسید؟
می شود آیا زمانی کودکی را به کناری بزنم وشوم شاد ورشید چون بابا!
سر به دامان تفکر بردم وکشیدم زبلندای خیالم خورشید
ماه درنظرم کوچک بود! کهکشان بی معنا
وتو بودی بنظر بی مانند !!!
تو همونی که به خیالم بودی!
و من آن کودک درمانده هنوز!
کاش روزی بشود برگردم
به خیال با تو بودن یکدم
کاش میشد دل ازاندوه سترد
وبمانیم همان کودک دل
وتو باشی با من

mohsen دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 03:46 ب.ظ

مسسیرکوچه باغ غزل رادوصدباره بیادت پیمودم ودروجب بوجب خاطره ها نسیم پر مهرکلامت رازمزمه بیادآوردم وهمم قد آفتاب مهرودوستی سرشارازیادت پر کرددام طلوع کن

محسن چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:23 ق.ظ

سلام
چرا متن ادبی مرا درهم ریخته ای؟
چرا پاسخ نمی دهید؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد