سارا گل

سارا گل

از بدو تولد تا .......
سارا گل

سارا گل

از بدو تولد تا .......

ساراگل و حضور فعالش در مراسم عزای حسینی

  لطفا به عکسها با دقت نگاه کنید : 

 

                                               تقریبا تو همه عکسها ساراگل در حال سینه زدنه

 

 

  

ساراگل به اتفاق عمو جون مسعود(تازه داماد)

 

 

 

  ساراگل و عموجون مجید (مهندس) 

 

 

 

 ساراگل و پدر جون (به قول سارا دتر) 

 

 این هم ساراگل و داداش علی (پسر دایی جون اصغر) 

 

 

 سارا و هندونه شب یلدا ۸۸ 

 

 

 

 

مهمونی و ساراگل

به نام خدا  

  

دیشب یعنی شب پنجشنبه مورخه ۳۰/۱۰/۸۸ مهمونی خوبی با حضور عمو ایمان سم فروش و مانی کله گنده  و  مامانش به اتفاق عمو هادی و آرش کوچولو و مامانش به میزبانی من و  ساراگل و مامان سارا تو خونمون برگزار شد.  

از اولش بگم که ساعت حولو حوش ۱۶:۳۰ آقا مانی  و آرش (همگی سهرابی )* به همراه والدین محترم با یک متانت و آرامش خاصی پای مبارکشونو تو خونمون گذاشتن و با سلام خوش آمد گویی و روبوسی  استارت مهمونی زده شد. 

 

من در ابتدا وقتی که دیدم اون دو کوچولوی محترم (مانی و آرش ) همچین مظلوم تو بغل ماماناشون آروم گرفتن و بی سرو صدا فقط به اطرافشون نگاه میکنن و صدایی ازشون در نمیاد 

 با خودم گفتم که  طفلکی ها چه بچه های ساکتی و سر به زیریند و خوش به حال بابا ماماناشون .(اونها حدودا سه ماه از ساراگل بزرگترندو حدود بیست و دو ماه از سن مبارکشون میگذره).   

 (با این ذهنیت بسیار زیبا )  یه لحظه رفتم بیرون تا برم سوپری سر کوچه شیر بخرم و وقتی برگشتم دیدم که یکی از اون دو وروجک به ظاهر مظلوم زیر میز  رفته و بعد از رد شدن از زیر میز پرید رو دسته مبل و در نهایت روی پشتی راحتی نشست و دیگری هم داخل شومینه  

(که خاموش بود و وسایلش رو بنا به دلایلی برداشته بودم) نشسته و چرخهای کامیون سارا رو که از محل فابریکش به در آورده بود تو دستش گرفته و میکنه تو دهنش .   

 

صحنه دیدنی اینجا بود که ماشین اسباب بازی سارا رو گرفته بودند و یه مکانیکی حسابی روش انجام دادند و در واقع از حالت طبیعی خارج کرده بودند و به جمع اتوموبیلهای اسقاطی اضافه کرده بودند .(چرخها به یک طرف و اتاق به طرفی دیگر و ...............)  

 

از اونجایی که سارا خیلی وسایلشو دوست داره و حاضر نیست که کسی حتی به اونها دست بزنه چه برسه به اینکه خرابشون کنه انتظار میرفت که نسبت به این عملیات انتهاری واکنش نشون بده و یه دعوای حسابی رهه بندازه  اما اینبار رسم میزبانی رو به جای آورده بود و هی به خودش میپیچید و اروم آروم غر میزد و مثل دختر مغرورها  چیزی بهشون نمی گفت و فقط نگاه به اعمال حیرت انگیز اون دو کوچولوی خرابکار میکرد و اصلا باهاشون قاطی نمی شد و تو بغل من به حالت بسیار عصبانی و ملتهب اما آروم و بی صدا و متعجب نشسته بود. 

 

جالبتر اینجاست که مانی اینقدر شیطونی کرده بود و خسته شده بود رو زمین دراز کشید و می گفت آی مامان مردم

 

البته اینو هم بگم که شب بسیار خوبی بود و به هممون خوش گذشت .(فی الواقع غیر از سارا) 

 

جانم براتون بگه که : عقربه های ساعت طبق معمول گشتند و گشتند و گشتند تا به ساعت ۲۳:۰۰رسیدندو مهمونهای عزیزمون  رخت سفر به تن کردند و خواستند که راه بیفتند که دیدند آقا مانی میل رفتن نداره؟؟؟؟؟<؟؟؟/؟؟؟؟  

 

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

 

چون شیطون خان ظرف زرشکو یواشکی  از تو کابینت برداشته بود و به طور شیطنت آمیزی خالیش کرده بود رو زمین ومشغول وارد کردن اون دسته گل ترش  به شکم مبارک بود(اینو به باباش رفته) به هر حال به زور اونو از زرشکهای موجود جدا کردندو میهمانهای عزیزمون با بدرقه ما و خداحافظی ویژه تشریف بردند . 

 

اما چه بگویم از سارا گل که  حقیر و پشیمان سر به زیر انداخته  و شروع کرد به جمع کردن لاشه های کامیون خوشکلش  و خرگوش بادی و ......... که اونها رو به اتاقش میبرد . 

(حتما تو پست بعدی عکسشونو براتون میزارم ) 

 

در همین حین که مشغول جمع آوری وسایلش بود چشش افتاد به کادویی که مهمونامون براش هدیه آورده بودند . 

اول یه نگاهی متعجب انداخت و یهو با خوشحالی فراوون اونو برداشت و خوب نگاش کرد و شروع به بازی کردن با اون پرداخت به حدی که احساس میشد تموم حرس خوردنهای شبشو به کلی فراموش کرده بود. این بازی تا ساعت ۰۰:۴۰ بامداد ادامه داشت تا اینکه همونجا خوابش برد. 

 

آری این بود داستان میهمانی دیشب سارا