سارا گل

سارا گل

از بدو تولد تا .......
سارا گل

سارا گل

از بدو تولد تا .......

پرسیدم چطور بهتر زندگی کنم؟

پرسیدم چطور بهتر زندگی کنم؟
با کمی مکث جواب داد:

گذشته‌ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر

با اعتماد زمان حالت را بگذران

و بدون ترس برای آینده آماده شو

ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه‌ای بیانداز

شک‌هایت را باور نکن

و هیچگاه به باورهایت شک نکن

زندگی شگفت انگیز است، در صورتی‌که بدانی چطور زندگی کنی
پرسیدم آخر ...
و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود، ادامه داد:

مهم این نیست که قشنگ باشی،

قشنگ این است که مهم باشی! حتی برای یک نفر

کوچک باش و عاشق ...

که عشق، خود میداند آیین بزرگ کردنت را

بگذار عشق خاصیت تو باشد، نه رابطه‌ی خاص تو با کسی

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه‌ی پایان رسیدن

داشتم به سخنانش فکر می‌کردم که نفسی تازه کرد و ادامه داد:

هر روز صبح در آفریقا آهویی از خواب بیدار می‌شود و برای زندگی کردن
و امرار معاش در صحرا می‌چرد

آهو می‌داند که باید از شیر سریع‌تر بدود، در غیر این‌صورت طعمه شیر خواهد شد

شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا می‌گردد و می‌داند که
باید از آهو سریع‌تر بدود تا گرسنه نماند

مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو

مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب برخیزی و برای زندگیت،
با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی

به‌ خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی می‌خواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ...

که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد:

زلال باش ...،‌

زلال باش ...،

فرقی نمی‌کند که گودال کوچک آبی باشی، یا دریای بیکران

فقط، اگر حقیقتا

زلال باشی، آسمان در توست

و تو جاری هستی تا زندگی جاری باشد ...
 

زندگی قانـــــــون نیست
 

زندگی قافیه باران است
 

من اگر پاییزم و درختان امیدم همه بی برگ شدند
 

تو بهاری و به اندازه ی باران خدا زیبایی
 

و بلندای امیدت پاسداشتی مداوم برای زندگیست

نظرات 3 + ارسال نظر
محسن سه‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:25 ب.ظ

سلام
بهار را میشود در خنده گل دیدُ باغ را میتوان در صحبت یک دوست معنا کردُ
میتوان باری زدوش دیگران با خنده ا ی بر داشتُ میتوان تخم غمی بر سینه ی بنهادُ میتوان بر گونه یک دوست بوسه ای بنشاندُ میتوان تا آسمانها پاک بود و پاک زیستُاما بی دوست هرگز نمیتوان خندید نمیتوان رویید
برای دیدن تو بهانه نمیخواهم بجز دلت دگر آشیانه نمیخواهم

امید چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:16 ق.ظ

گفتم با تو هستم ، اگر تو نیز با من باشی ، اگر روزی نباشی ، من نیز در این دنیا نیستم! گفت ، با تو می مانم ، اگر تو نیز با من بمانی ، اگر روزی باشم ولی تو نباشی ، من نیز با تو می آیم هر جا که باشی !

[ بدون نام ] شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:01 ب.ظ

خود را بپذیر اگرچه هیچکس ترا نپذیرد*
تووالاتر ازآنی که از شماتت هر بی سروپایی غمین شوی*
به خدا ایمان داشته باشُ که اگر لایق نمی بودیُ ترانمی ُفرید*
سهم من وتو از زندگی یک پلک بر هم زدنست سعی کن بهترین لحظه را شکار کنی*
هرکس به همان اندازه ظالم است که هست گدا وسع خود وپادشاه به وسع خویش*
نگاهت را حتی برای لحظه ای ناچیز بهروی عشق مبند*
درهنگام استرس بخود بقبولان که میتوانی!*
»هنر خوابی است که هنرمند می بیند ومخاطبان به فراخور حال خودتعبیر میکنند«*
درزندگی محکم باش که خفت وزبونیسزاوار هیچ انسان شایسته ای نیست*
«از آدمای خوش ظاهر بد باطن دوری کن»*
اندوه خود را فروخوروخود بفکر خویشتن باش*
فرصت هرگونه جنبش از اندیشه های بدبگیر*
برای نفس خود یک دوست واقعی باش*
میوه زبونی حقارت وحقارت ننگی همیشگی است*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد